سلام

عموی گرامی اولین فرد فامیل بود که تلویزیون رنگی خریده بود. یه تلویزیون رنگی چهارده اینچ پارس، با جلد لاکی قرمز رنگ که یه مستطیل سیاه رنگ در سمت چپش خالی بود و توی اون پر از دکمه های سفید رنگ. یه کنترل از راه دور کوچک هم داشت با هشت دکمه بزرگ روی اون، هفت تا سیاه و یکی قرمز برای روشن و خاموش کردن تلویزیون. کنترلی که برای من یه وسیله پر رمز و راز بود. درست برخلاف تلویزیون بزرگ و مبله و سیاه و سفید ما (و بیشتر اعضای فامیل) با مارک هیتاچی.

پدرم تعریف میکرد هر هفته صبح های جمعه اول برنامه های تلویزیون استان (اون موقع برنامه‌های استانی فقط از صبح تا ظهر جمعه روی همون فرکانس شبکه یک که اون موقع برنامه ای نداشت پخش می شد) یه قطعه حرکات موزون(!) پخش میکرد و عمو که خیلی دوست داشت این برنامه را به صورت رنگی تماشا کنه پولهاشو جمع کرد و یه تلویزیون رنگی خرید، اما پیش از این که جمعه اون هفته برسه انقلابیون مسلمان در سال پنجاه و هفت صدا و سیمای استانو تصرف کردند و دیگه از پخش حرکات موزون هم خبری نشد! هروقت تلویزیون قرار بود یه فیلم خوب پخش کنه (چند بار در هر سال) خونه عمو بودیم تا اونو رنگی ببینیم. یادمه یه بار صبح جمعه وقتی مجری شبکه اعلام برنامه کرد قرار شد در پایان برنامه ها فیلم سینمایی ماجرای ایکس بیست و پنج پخش بشه. پدر بزرگوار هم فرمودند: حتما از اون فیلم فضایی هاست بریم خونه عمو و رفتیم. فیلم که شروع شد مجری اعلام کرد: این فیلم به طریقه سیاه و سفید پخش میگردد لطفا به گیرنده های خود دست نزنید! و بعد فهمیدیم ایکس بیست و پنج اسم رمز یه جاسوسه توی جنگ جهانی دوم! اولین تماشای ویدیو را هم خونه عمو تجربه کردیم، وقتی چندین نفر از فامیل گوش تا گوش اتاق مهمون خونه نشسته بودند و اول یه مقدار از شوهای رنگارنگو دیدیم و بعد هم چند فیلم هندی.

بگذریم، گذشت و فامیل یکی یکی تلویزیون رنگی خریدند تا اینکه پدر بزرگوار هم تصمیم به خرید تلویزیون رنگی گرفتند و یادمه که من ناراحت بودم و میگفتم: الان هرجا بریم مهمونی یا تلویزیونشون مثل ماست یا بهتر از ما، اما اگه تلویزیون رنگی بخریم بعضی از جاهایی که میریم تلویزیونشون بدتر از ماست و سیاه و سفیده و حوصله ام سر میره!

چند روزی از خریدن تلویزیون رنگی گذشته بود که پسرخاله گرامی که چند سالی از من کوچکتر بود اومد خونه ما، چند دقیقه به تلویزیون خیره شد و بعد از مادرم پرسید: پس چیو هی الکی میگفتن تلویزیون شما رنگیه؟ مادرم گفت: نیست؟ ببین گلها قرمزند، درختها سبزند، پسرخاله گرامی هم فرمودند: خب گل که خودش سرخ هست درخت هم که خودش سبز هست این چه ربطی به تلویزیون شما داره؟!

پسرخاله گرامی بزرگ شد، دانشگاه رفت و مدرک زبان انگلیسی گرفت اما این خاطره توی ذهن ما موند که موند.

درس پسرخاله گرامی که تموم شد شروع کرد به گشتن دنبال کار و بالاخره یه جایی توی ولایت استخدام شد. (نمی گم کجا تا شناخته نشه) بعد از یه مدتی خودشو نشون داد و مدیر داخلی اونجا شد. بعد از مدتی بخاطر درآمد پایین از اونجا بیرون اومد و چند جای مختلف کار کرد تا این که توی آزمون استخدامی یه شرکت خارجی شرکت کرد و به خاطر سابقه کاری مرتبطش توی ولایت و دونستن زبان استخدام شد. اول مدیر داخلی شعبه اصفهان و بعد مدیر داخلی شعبه تهران، و بعد چون از کارش راضی بودند برای کار در شعبه های خارج از کشور انتخاب شد. اما بهش گفتند هر کشوری که گفتیم باید بری.

اول رفت گرجستان که کلی هم خوششون اومده بود(با زن و بچه اش) و حتی به امید اخذ اقامت و عضویت قریب الوقوع در اتحادیه اروپا همون جا خونه هم خرید. اما یکهو مجبور شد خونه رو بده اجاره و راهی سفر بشه و این بار به کنیا. و از چند هفته پیش هم که با خانواده ساکن اوگاندا هستند. تا ببینیم در آینده چی میشه.

این هم از ماجرای پسرخاله گرامی که ساکن کشور آفریقایی کنیا بود و برای بعضی از دوستان جالب بود.

پ.ن۱: (اینو باید پست قبل میگفتم اما یادم رفت) مراسم پنجاه و یکمین سالگرد ازدواج پدر و مادر بزرگوارو برگزار کردیم، با همه اتفاقات تلخ و شیرینی که در طول این یک سال گذشت و امیدوارم این جشن در سالهای آینده هم برقرار باشه.

پ.ن۲: مامان همچنان در حال شیمی درمانیه و اخیرا میزان حساسیتی که به یکی از داروها داشت هم با تغییر کارخونه سازنده دارو کمتر شده.

پ.ن۳: آنی داره درباره یه بچه دارای مشکل ذهنی حرف میزنه و میگه: هشت سالشه اما تازه میره پیش دبستانی. عسل میگه: چرا؟ نیمه سومیه؟!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ اراک دانلود فیلم وسریال پاراگراف پنجمین فصل سال اطلاعات جامع دنیای کامپیوتر Tara Robert Jeanette سیروان پرس